خستم...
از زندگی با خانواده خستم
دیگه نمیتونم
هرچقد میخوام بپذیرم و کنار بیام نمیتونم
زندگی با خانواده اینطوریه که هر روز یه قاشق سم میخوری
ولی نمیمیری!
هر بحث و کمبود منابع مالی دیگه نمیکشم
از غم و مشکلات دارم خل میشم دیگه
یکی با یکی عادیم حرف میزنه من استرس میگیرم مثل سگ
همش حس میکنم دعوا میشه
گریه دارم
یه قرون هم پول ندارم که بخوام ی گوهی باهاش بخورم
حتی واسه اینکه از کسی ی سوالی بپرسم هم میترسم
از داد و هوار
خدایا چیکار کنم آخه
+ نوشته شده در شنبه پنجم آبان ۱۴۰۳ ساعت 20:43 توسط گلی
|