قبلا در اکثر مواقع طرفدار دامادمون بودم

ولی به طور عجیبی چن روزه رفته رو مخم و ازش متنفرم

قیافش هیکلش حرف زدنش نفس کشیدنش رو مغزمه

انقد که احمق و بیشعوره

یه غلطی کردم باهاشون اومدم مسافرت که کاش این. گوهو نمیخوردم

همش خواهرمو اذیت میکنه، کوفتش کرده همه چیو

تازه سه روز دیگه هم باید این شرایط تخمی رو تحمل کنم

نکبت

کسی که به بچه خودش میگه باید میذاشتمت بهزیستی بعد میومدم

سفر

یا سر میز غذا بش میگه برا تو غذا سفارش ندادم ک ب خیال خودش

شوخی میکنه

از لحظه ای که از خونه اومدیم بیرون که این سفر تخمی رو شروع کردیم

همش تو فکر خوابیدن بوده و مث گداها تو فکر این بوده که

غذا مفتیه

نخورده ی بدبخت

حتی لباس تنش رو موقع عروسی خودمون واسش خریدیم

کاری که الان باهاش پز میده رو خودمون جور کردیم

نوکری بقیه رو میکرد

لباسای داییش و اونایی که دورشون میچرخید که یچی بذارن تو دستش

رو اتو میکرد

حالا سر خواهر من غر میزنه که لباسم چرا اتو نکردی

شعور حرف زدن و لباس پوشیدن هم نداشت

البته الانم نداره فقط مدلش فرق کرده

نمیدونم این خواهرم کجا پیدا کرد

هزاران اول خودش و خانوادش آزمون پایین تر بودن

انگار از دسته شامپانزه ها جامونده

مثلا اومده سفر به جا اینکه الان بیرون باشیم

سرشو حوال مرگش گذاشته خوابیده و پا نمیشه

طلبکار هم هست که چرا تنها رفتین صبحانه خوردین

چرا بچه رو نبردین

حالا بچه خوابه!

بهش گفتیم دیشب تو بچه رو نگه دار فردا ی کوچولو ما بریم بازار

گفت نمیتونم

من که تا ظهر میخوام بخوابم

شماهم نرین بعد ازظهر برین میخواین تو این گرما برین کجا؟

میخوام برم واسه تو و هفت جدت سنگ قبر بخرم عوضی

بعدش هم من اومدم تو اتاق خودم اونا هم تو اتاق خودشون

حال خواهرمو بد گرفته

و الان تمرگیده و ما هم تو ی اتاق نشستیم و نمیدونیم چیکار کنیم

خواهرم ک رفت بخوابه خواهر زاده هم اومد پیش من

داره کارتون میبینه

خودمم سر درد گرفتم

کاش خواهرم با این گوساله ازدواج نمیکرد

از چشمم افتاده بدجور...