اومدم بیرون و پاهام و کمرم کشش گشتن رو نداشت

و وسط راه مزاحمین اعظم روح و روان تذکر حجاب دادن

و به هیچ جام نگرفتمشون و رد شدم

لامصبا شاید یکی حال آشفته ای داشته باشه چرا با اذیت کردن مردم

لذت میبرین

بگذریم

به دوستم پیشنهاد دادم بریم سینما گفت حله

اومدم بلیط گرفتم دلم میخواست ی فیلم غمگین، درام ببینم

ولی اون قبول نکرد و ی فیلم کمدی گرفتم

و میدونم قرار نیست حتی ی لبخند کوچیک داشته باشم

من ذاتا یه روح غمگینم!

شاید از اول هم این نبودم ولی اینقد با سختی و ناملایمات زندگی

برخورد کردم که تمام وجودم رو غم گرفته

حس میکنم اگه ی سوزن بزنم به روحم از همه نقاط‌ش غم میریزه بیرون

از مقابله با تفکر پوچی خسته شدم حقیقتا!

اومدم بالاترین نقطه نشستم و دارم به مردم نگاه میکنم

نصفشون که جفتی اومدن و قطعا حال خوبی دارن

بقیه هم شنگولن

امیدوارم همشون حال خوبی داشته باشن

ی جفت جلوم نشسته و بهشون نگاه کردم و تو دلم داشتم

تصور می‌کردم که چی میشد مگه

چی میشد نمیرفتی و ما هم مثل مردم باهم میومدیم فیلم ببینم

هرچند حتی اگه میبودی هم این غم من رسوخ کرده و بازم

تمایلی به دیدن فیلم کمدی نداشتم!

ولی حداقل حس تنهایی نداشتم و یکی بود که بهش پناه ببرم!